آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

شش ماه از مهمون دل مامانی بودنت گذشت

دختر ناز و دوست داشتنی من، بازم یکماه دیگه از ماههای شیرین و به یادماندنی باهم بودنمون گذشت و من به روز در آغوش کشیدن تو نزدیک و نزدیک تر میشم. درسته هنوز حدود 90 روز تا زیباترین لحظه ی زندگیمون مونده، اما هر روز عشقمون از قبل نسبت به تو بیشتر میشه . آخه با هر روز با بزرگتر شدنت و ابراز وجود کردنات دل من و بابایی و همه ی اطرافیانمون رو ، تصاحب کردی. این روزا وقتی من و بابایی قربون صدقت میریم و نوازشت میکنیم، تو هم نازت بیشتر میشه و جواب نوازشهای ما رو با تکون دادن دست و پای نازنینت جواب میدی و اشک شوق رو توی چشمهای ما میاری. خدا رو شکر میکنم که هستم و تونستم باعث بودن یک موجود دیگه باشم. از اینکه خدا لیاقت...
27 مرداد 1390

سخت اما خواستنی

سلام به روی ماه دختر عزیز و نازم. چه زود  داری بزرگ میشی و به لحظه ی موعود نزدیک میشی عزیزم. روزی هزار بار خدا رو بخاطر وجود تو در کنارمون شکر میکنم و با تمام وجودم حس مادر شدن رو لمس میکنم. در ضمن الان خیلی قدر مامانی خودم رو می دونم  خداییش این دوران خیلی سخت ولی خواستنی هستش. این هوای گرم و سوزان تابستونی با حرارتی که داره، و بودن یک فسقلی شیطون بلا مثل تو ، خیلی کار رو سخت میکنه. هر چی روزا میگذره و تو بزرگتر میشی، یکمی مشکلات فیزیکی منم بیشتر میشه. اما فدای یک تار موهات گل من. کمر دردهایی که این چند وقته خیلی حرکت و راه رفتن و خوابیدن رو برام سخت کردن. و از همه مهمتر و خواستنی تر ، تکونهای تو بلاچه هستش. وای د...
22 مرداد 1390

خاطرات شیرین و خوب

امروز صبح رفتم برای آزمایش تحمل گلوکز، برای اینکه مطمئن بشم خدایی نکرده دچار دیابت بارداری شدم یا نه؟؟؟ از دیشب که شام سبک خوردم تا صبحی ساعت 8 چیزی نخوردم!!! تصور کن من که همیشه ساعت 4 صبح برای سحری از گرسنگی بیدار میشم و با بابایی سحری می خورم اینقدر تحمل کنم. خلاصه یکمی الانم معده دردم هنوز. اما ارزشش رو داره چهارشنبه هفته پیش وقتی رفتم پیش خانم دکتر یکبار دیگه برام سونو انجام داد و من بازم دست و پای نازت رو دیدم. خانم دکتر من رو 100% مطمئن کرد که شما دخمل  هستی و جنسیتت رو از همون اول درست گفته بود. وخدا رو شکر اینقدر رشدت خوبه که خانم دکتر چندین بار پشت سر هم گفت عالیه، همه چیزش عالیه و منم با شنیدن هربار این کلمه...
16 مرداد 1390

یک تجربه خیلی جدید و به یادموندنی

عزیزم امروز اولین روز از پربرکت ترین ماههای خداست. ماهی که همه مهمون خدا هستن و خدا به بهترین حالت ممکن برای بنده هاش میزبانی میکنه. امروز همه جا یک حال و هوای خاصی پیدا کرده و همه مسلمونا با روزه داریشون به نوعی از نعمتهای بی پایان خدا ، قدردانی میکنن. ولی امسال من به خاطر وجود یک فرشته کوچولو که تو دلمه نمی تونم روزه بگیرم، آره عزیزم امسال و احتمالا سال دیگه روزه به من واجب نیستش. چون تو نازنین نباید بدون تغذیه بمونی. حالا بذار از اون تجربه جالبم برات بگم، دیشب بعد از اینکه بابایی اومد خونه و افطار کرد( بابایی یک روز جلوتر به پیشباز ماه رمضون رفته بود). منم نمازم رو خوندم و با بابایی کنار هم نشسته بودیم. تو خیلی وول می خوردی و دست و...
11 مرداد 1390

روز نوشت

دختر ماهم از دو روز دیگه که ماه رمضون شروع میشه ، یکم وضع و اوصاف کاری منم بهتر میشه. چون ساعت کاریم کمتر میشه و از اونجایی که من نمی تونم روزه بگیرم ، فرصت بیشتری دارم تا به تو برسم گلکم. هر چند که قرار بود از کارم دست بکشم و به استراحتم برسم ، اما متاسفانه با استعفام موافقت نشد. قرار شد تا پایان شهریور بمونم سرکارم و از اول مهر برم مرخصی زایمان. دو ماه قبل از تولد شما کوچولوی مامانی. چون ماه رمضون ساعت کاریم کمتر شده و بعد از اونم فقط 20 روز باید بیام سرکار منم خیلی مخالفت نکردم. یعنی میشه گفت کنار اومدم دیگه. به امید خدا تا عید نوروز که مرخصی دارم تا بعدش ببینیم خدا چی برامون مقدر دونسته. بهت قول میدم هرچیزی که برای تو بهتر ...
8 مرداد 1390

خرید سیسمونی - قدم اول

عزیز دلم، دختر نازم. دیروز به طور خیلی جدی دنبال خرید سیمونی برای شما نازنینم بودیم. من و بابایی چندین جا برات سرویس خواب های خیلی خوشکل رو دیدیم، تا بالاخره تصمیم گرفیتم چی برای دختر نازمون بخریم. خیلی سرویس خواب ناز و خوشکله که البته قابل دختر ماهمون رو نداره. چند جا هم برای خرید وسایل ضروری دیگه ( کریر - کیف - کالسکه - روروک و ...) رفتیم و با توجه به خوشرنگ نبودن وسایل چیزی پسندمون نشد . اما به زودی بابا علی قراره بره سفر و همه ی چیزای خوشکل خوشکل رو برای دختر عزیزش میخره. خلاصه داره کم کم لوازم اتاق نی نی آماده میشه و وقت چیدمان اتاق و تزئینات جانبیشه. امیدوارم بتونیم من و بابایی اتاق عزیزترین دخمل دنیا رو اونطوری که لیاقتش ...
1 مرداد 1390

دل نوشته

عزیز دلم ، مامان جونت اینا(مامان فاطمه، آقاجون و خاله سحر) تازه دو روز پیش از مکه رسیدن. خیلی دلواپست هستن. شیطون بلا نیومده کلی خاطر خواه داری ها!!!!!!!!!!!! منم این روزا خیلی حالی ندارم ، آخه متاسفانه سرماخوردم. اما مهم نیست. مهم اینه که تو سالم باشی. نوروز 90 برای من و بابا علی رنگ و بوی خودش رو داشت. خیلی خیلی خاص بود. کنار خونه خدا، اونم با وجود تو نفس، راستی چند روزی هست که به تو میگیم نفس . آخه تو نفس ما هستی کوچولوی من. بی صبرانه منتظر بزرگ شدن و پا به این دنیا گذاشتنت هستیم (آخه تو هنوز به اندازه یک توت فرنگی هستی)... مامانی همیشه سالم باش... ...
22 فروردين 1390
1